۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

من و سهراب و مشیری عزیز

وقتی سهراب نوشت
«خانه دوست کجاست»
حس تنهایی او
تا نهان خانهء افکار مشیری پچید
و فریدون عزیز
در پی درمان شد

و در گریزش از تنهایی کام زهرآگین سکوتش را به فریادی با سخاوتی شیرین کرد و برای آنکه درد دو تنها را درمان کرده باشد به آرزویی محالی پناه برد و سرود: 

من دلم می خواهد
خانه یی داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن؟
شست و شوی دل هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانهء ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد
«خانهء دوست کجاست»؟ 
من برای هرچه تنها نفسی است نشان دقیق تری دارم. باد را می خواهم و به دستش قلمی پر رنگی داده روانهء دشت و کوه و بیابانش می کنم. تا به روی تن دشت، دل دریا، جنگل، بنوسید از من: 
خانه ام پشت در است
از سرک تا به سرک سالونم
و چراغ رهء آوارگی ام هیچگاه قرمز نیست
تخت خوابم لب آب
دل جنگل، دل باد
سنگ بالشت سرم
سبزه ها برخوابه
بسترآهنگ مرا سایهء برگ
نه کلیدی نه در و دیواری
نور خورشید به روز
و شب ار ابر ندزدد او را
نور مهتاب مرا مهمان است

باد، باران، سرما
دختر سبز بهار
نفس زرد خزان
همه در خانهء من جا دارند 
خانه ام پشت در است
نه کلیدی که دری باز کنم
نه اتاقی که خودم را بسپارم به کسوت

هرکجا پشت دری است
هرکجا دوش به دوش
لالهء سرخ و  شترخار به هم می رویند
هرکجا آوازی است
و سرودی که ملخ می خواند
در دل سبز علفزار و کنار جویی
خانه من آنجاست

از فیس بوک غفران بدخشانی

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر