"معلم"
پیکرم را از هم بپاشید.
مرا پیش آموزگارانی قربانی کنید که به شاگردان مهر ورزند،
مهربانی آموزند و پرخاش آنان را به لبخند پاسخ دهند.
از انگشتان دست من مدادی بسازید،
بدهید بدست
کودکان بینوای بیمداد،
مبادا مدرسهها را رها کنند.
از خون رگهایم مرکب بسازید.
در قلب آسمان بنویسید تا زنده هست این روزگار زنده باد آموزگار.
از ستون بدنم برای مدرسهها ستون بسازید، روح انسان زنده است تا دبستان زنده است.
چشمان خواهشمند مرا به پاسبانی مدرسهها بگمارید، مبادا بسته شود وجدان بیدارم.
از قفسه سینهام تابلویی بسازید و بکوی آرزومندان بیاویزید.
در آن بنویسید:
راه دموکراسی از مدرسهها میگذرد.
از استواری شانههایم،
برای کودکان وطنم اسباب بازی بسازید و برآن بنویسید آزادگان زیر بار بیدادگران شانه خم نمیکنند.
"خاک آزادی را"
من دیوار زندانم را دوست دارم.
به بلندای آرمانم
سلام بر دیوار زندان
این آموزگار ایستادگی!
چه دیدنی ست،
سرافکندگی دیوارها،
در پیشگاه آزادگان!
من زنجیرهای دست و پایم را میستایم،
به سان بیکرانگی روح آزادگان.
چه با شکوه است،
بوسههای زنجیر بر دست و پای آزادگان!
زنجیر و زندان،
پرچم بزرگی روح آزادگاناند،
سلام!
در گرداب خشم زندانبان،
چه تماشایی ست، آرامش اندیشههای مبارزان؟
چه آموختنی ست،
امانت داری زنجیر!
چگونه من پاس ندارم، آزادگی، این میراث مادری را؟ سلام بر شکنجه، که پرداخت وام من است، به صندوق رهایی هم وطنانم.
سلام بر درد و رنجهای بیکران،
در راه پر سنگلاخ رهایی.
سلام بر ماندگاری نالههای مبارزان،
زیر شلاق خون آلود خودکامگان.
من ستایشگر اندیشههای شیشهای و ارادههای پولادینم.
بر تابوت من نیافشانید،
مگر خاک آزادگی را!
ارسال به: